عبدالرزّاق پهلوان ـ (قسمت اول)



صدها سال پیش از این، مردی به نام ابوسعید بر بخشی از ایران حکومت می کرد. پدر ابوسعید، نوه ی چنگیز مغول بود. چنگیز، ده ها سال پیش از آن، با سپاه بزرگی به ایران حمله کرده بود و مردم ما را بسیار آزار داده بود. این بود که ایرانی ها از مغول ها بدشان می آمد.
ابوسعید، در دربار خود، پهلوانی داشت به نام علی ابومسلم، که هیچکس در پهلوانی و کُشتی گیری به پای او نمی رسید. علی ابو مسلم کمان بزرگی داشت که فقط خودش می توانست زهِ [1] آن را بکشد، و گفته بود که اگر کسی بتواند زه این کمان را بکشد، هزار سکه ی طلا پاداش می گیرد؛ و سالیان دراز بود که کمان در میدان مانده بود و کسی به آن دست نزده بود.
در همین روزگار، پهلوان دیگری در خراسان زندگی می کرد به نام عَبد الرزّاق. برادر این پهلوان ـ امین الدّین ـ در دربار ابوسعید، وزیر بود. کار عبدالرزّاق، مثل بیشتر پهلوانان کمک به مردم بود و دستگیری از آدم های ناتوان و بی پناه و جنگ با ستمکاران. روزی ابوسعید از امین پرسید: راستی فکر می کنی در تمام ایران کسی باشد که بتواند با پهلوان من ـ علی ابو مسلم ـ کشتی بگیرد و او را زمین بزند؟
امین گفت: بله، عبدالرزّاق خراسانی.
ابوسعید پرسید: این پهلوان کیست و کجا زندگی می کند؟
امین جواب داد: در خراسان. پهلوان عبدارزّاق برادر من است.
ابوسعید گفت: چرا تا به حال چیزی درباره ی برادرت نگفته بودی؟ زود، کسی را به خراسان بفرست و عبدالرزّاق را خبر کن که بیاید و با پهلوانِ من کشتی بگیرد.
امین، نامه ای نوشت و به قاصدی سپرد تا به برادرش برساند.
قاصد رفت و عَبدالرزّاق را یافت و نامه را به او داد. پهلوان خراسانی، سه روز بعد، از یاران و دوستانش خداحافظی کرد، سوار اسب سفیدش شد و به راه افتاد.
شب بود که عَبدالرزّاق به پشت دروازه ی شهر سلطانیه رسید. باد تندی می وزید و گرد خاک بیابان را به صورت پهلوان و اسبش می پاشید. اسب سفید خسته بود و شیهه می کشید. پهلوان، با مشت به دروازه کوبید.
ـ آهای! دروازه بان، در را بازکن!
دروازه بان که بیدار بود و مراقب، جواب داد: این وقت شب که کسی دروازه باز نمی کند؛ همانجا بخواب تا صبح! عبدالرزّاق فریاد زد: اینجا که جای خواب نیست. اسب من خسته است. خودم هم تشنه و گرسنه ام.
دروازه بان جواب داد: داد و بیداد نکن، مرد! من در را به روی کسی که نشناسم باز نمی کنم. پهلوان، باز هم چند مشتی به در کوبید، و بعد صدای پای کسی را شنید که از پلّه های کنار دروازه بالا می آید. دست نگه داشت و سر بلند کرد. در سیاهی شب، مردی را دید که از برج بالای دروازه سَرَک می کشد. مرد گفت: تو کیستی و از کجا می آیی؟ ـ مسافرم و از راهی دور آمده ام.
ـ تا کسی «اسم شب» را نداند، به شهر راهش نمی دهم. اسم شب را می دانی؟
پهلوان خراسانی اسم شب را بلد نبود، خواست بگوید که سلطان ابوسعید و وزیرش او را دعوت کرده اند؛ اما فکر کرد: «بهتر است به طور ناشناس وارد شهر بشوم و ببینم در این شهر چه خبر است»؛ گفت: «من غریبه ام و اسم شب را نمی دانم. زود بیا پایین و در را بازکن؛ و گرنه چنان بلایی به سرت می آورم که در داستان ها بنویسند!».
ـ من باز نمی کنم. شاید تو بخواهی شهر را به هم بریزی.
دروازه بان این حرف را زد و از پله ها پایین رفت. باد، بیشتر شده بود و خاک بیابان را به سر و روی پهلوان می پاشید. اسب ناآرام، شیهه می کشید و سُم به زمین می کوبید. پهلوان دانست که کسی دروازه را باز نخواهد کرد. دست در خورجین کرد و کَمَندی[2] بلند بیرون کشید. به بالا نگاه کرد و دندانه های سنگی دو طرف دروازه را دید. سر کمند را حلقه کرد و انداخت. حلقه ی کمند، دور کنگره[3] ای پیچید و محکم شد. پهلوان، خود را بالا کشید و رفت توی برج. از پله ها پایین رفت و وارد اتاق دروازه بان شد. دروازه بان و دو نگهبان که ناگهان پهلوان غول پیکر را روبروی خود دیدند، ترس بَرِشان داشت و نتوانستند تکان بخورند.
عَبدالرزّاق گفت: ترسوها! مگر من یک سپاه به همراه داشتم که دروازه را باز نکردید؟ حالا زود کلید را بیاورید و در را باز کنید تا اسبم را بیاورم.
دروازه بان با ترس و لرز کلید را آورد و دروازه را گشود. پهلوان دوید و اسبش را کشید توی شهر و سوار شد.
ـ این نزدیکی ها جایی هست که من امشب بخوابم؟
ـ کاروانسرایی که قابل شما باشد، نزدیک میدان بزرگ شهر است.
ـ نزدیکترین کاروانسرا کجاست؟
چند قدم بالاتر؛ اما آنجا مال مردم فقیر است.
پهلوان به کاروانسرای نزدیک رفت. جلوی کاروانسرا، جوانی لاغر و ضعیف ایستاده بود. پهلوان سلامی کرد و گفت: یک اتاق برای امشب می خواهم. جوان جواب داد: بفرمایید، یک اتاق داریم اما چندان خوب نیست.
پهلوان گفت: عیب ندارد، اسب مراهم به طویله ببر و غذا بده!
جوان، پهلوان را به اتاقش برد و اسب را به طویله. بعد، برگشت و جلوی پهلوان ایستاد. عبدالرزّاق یک سکّه ی طلا از خورجین درآورد، به جوان داد و گفت برای من شام بیاور!
جوان بعد از ساعتی سفره ی بزرگی پهن کرد و شام را آورد. عبدالرزاق ـ که خیلی گرسنه بود ـ هنوز دست به سفره دراز نکرده بود که دید چند زن و مرد و بچه از لای در به او و به سفره نگاه می کنند. عبدالرزاق گفت: «بفرمایید، بفرمایید با من شام بخورید!» اما هیچکس جلو نیامد. پهلوان، جوان را صدا کرد و گفت: اینها برای چه اینجا ایستاده اند؟
ـ گرسنه اند پهلوان!
ـ به همه ی آنها غذا بده! همه ی کسانی که اینجا زندگی می کنند، امشب شام مهمان من هستند.
عبدالرزاق شامش را خورد و باز جوان را صدا زد: بگو ببینم مگر در این شهر غذا و خوراک پیدا نمی شود؟ مگر اینها کار نمی کنند و مزد نمی گیرند؟
ـ چرا پهلوان، اینها کار می کنند، خوراک هم هست؛ اما در این شهر مَرد مُغولی زندگی می کند به نام قَرَه تَغمَش، که آذوقه و خوراک شهر را انبار می کند تا هر وقت که بخواهد، گران بفروشد.
ـ خانه ی این مغول کجاست؟
ـ در محله ی مغول ها یک عمارت[4] سنگی بزرگ دارد.
عبدالرزاق، به فکر فرو رفت و با خود گفت: «هرچه باداباد! هرچند که من مهمان ابوسعیدم؛ اما تا این بیگانه را تنبیه نکنم، دلم آرام نمی گیرد» و به جوان گفت: من در این شهر غریبم و جایی را بلد نیستم. اگر مرا تا خانه ی این مغول راهنمایی کنی، مُزد خوبی به تو می دهم. جوان جواب داد: ای پهلوان جوانمرد! من مزد نمی خواهم برخیز تا به آنجا برویم!
جوانمرد خراسانی، خورجین و کمند و شمشیرش را برداشت و به راه افتاد. . . .

*به نظر شما چه اتفاقی برای عبدالرزاق می افتد؟ آیا او می تواند حق مردم را از این مغول بگیرد یا اینکه قَرَه تَغمَش او را اسیر می کنند و پول های او را هم می گیرد؟
منتظر ادامه ماجرا باشید.

پی نوشت:
1] زه سیم نازک و محکمی است که با کشیدن آن، تیر پرتاب می شود.
2] کمند طناب محکم و بلندی است که حلقه ای با آن درست می کردند و در جنگ به روی گردن حیوان یا انسان می انداختند و آن را به سمت خود می کشیدند و یا اینکه حلقه طناب را به روی ستون یا دیواری می انداختند و خود را بالا می بردند.
3] برآمدگی های دندانه دار بالای دیوار
4] ساختمان

نویسنده: نادر ابراهیمی (با اندکی تغییر)