عبدالرزّاق پهلوان ـ (قسمت دوم)



در بخش قبلی خواندیم که عبدالرزاق پهلوان به دعوت برادرش به شهر سلطانیه آمد. او پس از اینکه با تلاش خود توانست وارد شهر شود به کاروانسرایی رفت و در آنجا متوجه شد مرد مغولی به نام قَرَه تَغمَش خوراک و غذای مردم را انبار می کند تا در زمان مناسب با قیمتی گران به مردم بفروشد. عبدالرزاق تصمیم گرفت به خانه ی او برود و حق مردم را از وی بگیرد بنابراین همراه مرد جوانی که در کاروانسرا بود به راه افتاد. و حالا ادامه داستان. . . . .
جوانمرد خراسانی، خورجین و کمند و شمشیرش را برداشت و به راه افتاد. جوان از جلو می رفت و پهلوان به دنبالش. پس از مدتی به کنار عمارتِ سنگی بزرگی رسیدند. جوان گفت: همین جاست.
عبدالرزّاق گفت: «تو در گوشه ای پنهان شو تا من بازگردم.» و خود، در تاریکی شب، آهسته آهسته از کنار دیوار رفت تا رسید جلوی ایوان عمارت. از پله ها بالا رفت و در را به آرامی باز کرد.
ناگهان صدایی بلند شد: کیست؟
ـ منم.
ـ تو کیستی؟
ـ بیا و ببین!
مردی در اتاق جلوی ایوان را باز کرد. همین که در باز شد، عبدالرزّاق با شمشیر روبه روی او ایستاد.
ـ اگر صدایت درآید، با شمشیر حسابت را می رسم. قَرَه تَغمَش کجاست؟
مرد، با صدای لرزان جواب داد: توی اتاق بالا خوابیده. پهلوان گفت: صدایش کن! مردِ نگهبان که می دانست اگر تکان بخورد کشته می شود، با صدای بلند گفت: قَرَه تَغمَش! بیا پایین، یکی با تو کار دارد.
بعد از لحظه ای، مرد مغول، خُمار و خواب آلود از پله ها پایین آمد.
ـ این وقت شب، کی با من کار دارد؟
ـ من.
پهلوان، این حرف را زد و شمشیرش را به سوی او گرفت.
ـ از من چه می خواهی؟
ـ صد کیسه طلا.
ـ صد کیسه طلا از کجا بیاورم؟
ـ نداری؟
ـ نه، یک کیسه هم ندارم.
ـ عیب ندارد. من هم سر تو را به جای این صد کیسه می بُرم.
مغول حس کرد که شوخی در کار نیست، زورش هم به این پهلوان نمی رسد. این بود که گفت: «دنبال من بیا!» و خودش جلو افتاد. مغول فکر کرد: «هرجا فرار کند گیر می افتد، و من دوبرابر طلا را از او می گیرم». بعد، هر سه وارد زیرزمینی شدند. در گوشه ی زیرزمین، مقدار زیادی کاهی بود. مرد مغول کاه ها را کنار زد، صندوق بزرگی پیدا شد. مغول کلیدی از گردنش درآورد، در صندوق را باز کرد و کیسه های طلا را بیرون کشید.
ـ این طلا؛ اما ای مرد! بدان که دزدیدن طلاهای قَره تَغمَش کار آسانی نیست، و تو خیلی زود پشیمان می شوی.
پهلوان جواب داد: تو طلاهای مردم این شهر را دزدیده ای و شب آرام و بی خیال می خوابی و پشیمان هم نیستی. چطور خیال می کنی پس گرفتن این طلاها، مرا پشیمان می کند؟ زود باش بِشمُر.
بعد، عبدالرزاق خورجین را بر زمین گذاشت، کیسه های طلا را دانه دانه گرفت و در خورجین گذاشت و آنگاه به مرد مغول و نگهبان خانه گفت: «اگر از جایتان تکان بخورید، کشته می شوید» و خود، از زیرزمین بیرون آمد و در را قفل کرد. از همان راهی که آمده بود بازگشت. و همراه با مرد جوان به کاروانسرا رفتند.
وقتی به کاروانسرا رسیدند، پهلوان از جوان پرسید: این کاروانسرا چند اتاق دارد؟
ـ بیشتر از چهل تا.
ـ از اتاق اول شروع می کنیم. مواظب باش که هیچکس فراموش نشود.
جوان و پهلوان در اتاق ها را یکی یکی زدند. لای در که باز می شد، پهلوان دو کیسه ی طلا می انداخت تو و می گفت: این پول طلا را بردارید، از این شهر بروید، تکّه زمینی بخرید و برای خودتان کار کنید؛ امّا مبادا یک کلمه با کسی حرف بزنید! بیش از یک ساعت طول کشید تا به اتاق آخر رسیدند. پهلوان، باقی کیسه ها را هم به جوان داد و گفت: این پول ها را بردار، تکه زمینی بخر و برای خودت کار کن؛ اما مبادا یک کلمه با کسی حرف بزنی! جوان گفت: ای عیّار جوانمرد! هرچه بگویی من همان کار را می کنم؛ اما چرا چیزی برای خودت برنداشتی؟
پهلوان گفت: این مغول، مالِ مرا که ندزدیده بود. طلاها مال شما بود و به شما می رسید. من چه احتیاجی به پول شما دارم؟
عبدالرزّاق می دانست که اگر در کاروانسرا بماند، حتماً گرفتار می شود. این بود که صبح خیلی زود از رختخواب بیرون آمد، نمازش را خواند، اسبش را سوار شد و به جوان گفت: یک بار دیگر هم مرا کمک کن!
ـ هرچه می خواهی بگو!
ـ خانه ی امینِ وزیر را می خواهم.
ـ من تو را تا خانه ی امین همراهی می کنم، اما بدان که او مغول نیست و آزارش هم به ما نرسیده.
ـ این را می دانم. راه بیفت.
هنوز آفتاب نزده بود که به خانه ی امینِ وزیر رسیدند. عَبدالرزّاق با جوان خداحافظی کرد و درِ خانه را کوبید. نگهبانی در را باز کرد.
ـ امینِ وزیر در خانه است؟
ـ بله پهلوان!
ـ به او خبر بده که عبدالرزاق آمده.
امین که سال ها برادرش را ندیده بود به پیشبازش آمد، او را در آغوش گرفت، بوسید و به اتاق نشیمن برد.
ـ خُب برادر، حالت چطور است؟ تعریف کن ببینم این سفر به تو خوش گذشت یا نه. کجاها رفتی و چه کارها کردی؟
پهلوان، داستان هایی از جنگ هایش با دزدان و راهزنان تعریف کرد و داستان های شیرین دیگری درباره ی سفر خود گفت، و گفت و گفت .. تا رسید به داستان آمدنش به شهر و برخوردش با نگهبان و حمله به خانه ی قَرَه تَغمش و گرفتن صد کیسه طلا ...
امین از شنیدن این داستان ها خیلی ناراحت شد، ترسید و گفت: حتماً تا حالا این خبر به گوش سلطان رسیده. خیلی بد شد که تو هنوز پایت به شهر نرسیده، این کارها را کردی.
عَبدالرزّاق خندید و گفت: عیب ندارد برادر، همه ی کارها درست می شود. حالا به من بگو پهلوان علی ابو مسلم کجاست؟
ـ همین جا، توی شهر. او همیشه همراه سلطان است. اگر تو بخواهی با او کشتی بگیری اوّل باید به میدان بزرگ شهر بروی و کمان او را بکشی تا معلوم شود که می توانی با او کشتی بگیری. حالا تو از خانه بیرون نرو تا من کارها را رو به راه کنم.
عبدالرزّاق پهلوان توی خانه ماند، خواب راحتی کرد، بلند شد، سر و صورت را پاکیزه کرد، خودش را شست، لباس هایش را تمیز و مرتب کرد و به انتظار برادر نشست. هنوز کمی نگذشته بود که حوصله پهلوان سر رفت. لباس پوشید، آماده شد و از خانه بیرون رفت. وقتی نزدیک میدان بزرگ شهر رسید دید که چهار مشعل در چهار طرف میدان می سوزد، و داروغه[1]، روی چهارپایه ی بلندی نشسته و چند نگهبان در کنارش ایستاده اند. این داروغه از پهلوان های قدیمی بود و اخلاق پهلوانی را می دانست. عَبدالرزّاق آهسته از کنار خیابان جلو رفت تا رسید به میدان. ناگهان یکی از نگهبان ها او را دید و فریاد زد: های، سیاهی! کیستی و به کجا می روی؟
عَبدالزّاق جواب داد: من به دیدن داروغه می آیم، اسم من هم به درد تو نمی خورد.
پهلوان جلو رفت و نزدیک تخت داروغه ایستاد.
ـ من پهلوان بابا مجید، داروغه ی شهرم، زود بگو نام تو چیست و چه می خواهی؟
عَبدالرزّاق گفت: من پهلوانی هستم غریب. نام مرا می خواهی چه کنی؟
بابا مجیدِ داروغه که که دید این پهلوان خیلی با شجاعت حرف می زند، گفت: گمانم تو همان عیّاری باشی که دیشب از روی دیوار وارد شهر شدی و بعد به خانه ی قَرَه تَغمَش رفتی و پول هایش را دزدیدی.
بله، من همانم؛ اما چیزی از قَره تَغمش ندزدیده ام. پول های آن مغول، مال مردم شهر است، و من فقط صد کیسه اش را از او گرفتم و به کسانی که احتیاج داشتند، دادم.
داروغه که از قَرَه تَغمَش خوشش نمی آمد و دلِ پُری از او داشت، گفت: خیلی جوانمردی کردی؛ اما . . . .
اما چه؟ فکر می کنید چه اتفاقی در انتظار عبدالرزاق است؟
منتظر ادامه داستان باشید.

پی نوشت:
1] داروغه:رئیس پاسبان ها و سربازها

• نویسنده: نادر ابراهیمی (با اندکی تغییر)