در قسمت های قبلی با عبدالرزاق و برادرش آشنا شدیم و خواندیم که عبدالرزاق به خانه ی قَره تَغمش رفت و صد کیسه از پول های او را برداشت و به فقیران و محتاجان داد. فردای آن روز داروغه شهر برای دستگیری عبدالرزاق آمد و گفت.....
من باید تو را دستگیر کنم؛ چون که سلطان، فرمان دستگیری تو راه داده.
عَبدُالرزّاق با خنده جواب داد: شما اگر هزار نفر هم باشید نمی توانید مرا دستگیر کنید. من هم برای جنگ با شما به اینجا نیامده ام. من می خواهم کمان علی ابومسلم را بکشم.
داروغه به چند نگهبان گفت که بروند و کمان را بیاورند. بعد به عبدالرزّاق گفت: تو باید جلوی سلطان با علی ابومسلم کشتی بگیری.
ـ این را می دانم. من امشب جلوی چشم شما کمان را می کشم و فردا در قصر سلطان با علی کشتی می گیرم.
ـ ای پهلوان! جوانمردی کن و یک شرط را بپذیر! اگر نتوانستی کمان را بِکِشی، بدون جنگ و خونریزی خودت را در اختیار ما بگذار؛ چون اگر کمان را نکشی و از اینجا بروی، ما دیگر تو را پیدا نمی کنیم.
ـ این شرط را قبول می کنم.
نگهبان ها کمان را آوردند و جلوی پای پهلوان گذاشتند. کمانی بود بسیار بزرگ و سنگین و مُحکم و زِهی داشت مثل طناب سیمی. عبدالرزّاق کمان را از زمین برداشت و زِهِ آن را به یک حرکت کشید؛ آنقدر کشید که کمان، کاملاً خم شد و به شکل نیم دایره درآمد. نگهبان ها با تعجب به این منظره نگاه کردند، شمشیرها را پایین آوردند و با احترام در مقابل پهلوان خراسانی ایستادند. بابا مجید داروغه گفت: آفرین پهلوان! آفرین! تا به حال هیچکس نتوانسته بود این کمان را بکشد؛ و تو بیشتر از اندازه کشیدی. برو به امید دیدار! شاید سلطان از گناهان تو بگذرد و آن هزار سکه ی طلا را جایزه بگیری.
عبدالرزّاق گفت: من آن هزار سکّه ی طلا را نمی خواهم. اگر سلطان سکّه ها را به من داد، همه اش را به تو و دوستان تو می بخشم. خدا نگهدار!
نگهبان ها کمان را آوردند.
عبدالرزّاق به خانه ی برادر برگشت و در گوشه ای خوابید. صبح زود به دیدن برادر رفت.
ـ خوب امین! چه کار کردی؟ با ابوسعید درباره ی من حرف زدی؟
امین، با ناراحتی جواب داد: این کار وقت می خواهد. من تو را به دستور سلطان دعوت کردم و تو همه ی کارها را خراب کردی.
عَبدالرزّاق گفت: برادر! مثل اینکه تو می ترسی. من خودم کارها را رو به راه کردم.
ـ چه کردی؟
ـ کمان علی ابومسلم را جلوی چشم داروغه بابا مجید و همه ی نگهبان ها کشیدم.
ـ کی؟
ـ دیشب.
ـ راست می گویی؟
ـ البته، مگر عیّار[1] هم دروغ می گوید؟
امین وزیر از خانه بیرون آمد و به دیدن ابوسعید رفت.
ـ برادرم عَبدالرزّاق از خراسان آمده، کمان پهلوان علی ابومسلم را هم کشیده، و حالا اجازه می خواهد که با علی کشتی بگیرد.
ـ برادرت مهمانِ من است، بگو بیاید!
بعد داروغه بابا مجید و پهلوان عبدالرزّاق از راه رسیدند. داروغه گزارش شبِ گذشته را داد و گفت که داستان خانه ی قَرَه تَغمش هم کار همین پهلوان است.
ابوسعید به پهلوان خراسانی گفت: ای عبدالرزّاق! درصورتی تو را مهمان خود می دانم که علی ابومسلم را زمین بزنی. اگر این شرط را نپذیری، من از گناهان تو نمی گذرم و تو را سخت تنبیه می کنم. عبدالرزّاق قبول کرد.
روز دیگر، میدان بزرگ شهر را آماده کردند، و مردم از همه جا برای تماشا به میدان آمدند. سلطان ابوسعید هم روی تخت مخصوص خودش نشست و اجازه ی کشتی داد. عبدالرزّاق وارد میدان شد. مردم که داستان ورود او به شهر و گرفتن صد کیسه طلا از آن مغولِ ستمگر را شنیده بودند، با شادی برای پهلوان خراسانی کف زدند و فریاد کشیدند. طبل و شیپور نواخته شد و علی ابومسلم هم وارد میدان شد؛ اما این پهلوان، حال و روز خوبی نداشت. او همه چیز را شنیده بود. کُشتی که شروع شد و این دو پهلوان آنقدر کشتی را ادامه دادند تا اینکه عبدالرزاق، علی ابومسلم را محکم به زمین زد. صدای فریادها به آسمان رفت.
شب که شد، مردم، سراسر شهر را چراغانی کردند و برای جوانمرد خراسانی، دسته های بزرگ گل فرستادند.
ابوسعید هم مجبور شد به قول خود وفا کند. عبدالرزّاق را پیش خود نگه داشت و به جای ابومسلم نشاند.
کار عبدالرزّاق پهلوان رفته رفته بالا گرفت. مردم آنقدر او را دوست داشتند و او آنقدر به مردم خدمت می کرد که حد و حساب نداشت. ابوسعید هم برای آنکه محبت مردم را جلب کند، مقام امیری لشکر را به پهلوان داد و بعد هم او را فرمانده سپاه کرمان کرد.
عَبدالرزّاق تازه به کرمان رسیده بود که خبر مرگ ابوسعید را شنید؛ و او که همیشه دلش می خواست با مغول ها بجنگد، وقت را مناسب دید. با گروهی از دوستانش به خراسان رفت، با چند حاکم مغولِ شهرهای خراسان جنگید، همه ی آن ها را شکست داد و در سبزوار، به حکومت نشست؛ و تا روزی که زنده بود کاری جز خدمت به ایرانیان و سرکوب کردن مغول ها نداشت.
پی نوشت:
1] عیار: جوانمرد
• نویسنده: نادر ابراهیمی (با اندکی تغییر)