هلنا و دست های مهربان (قسمت اول)



سال ها پیش در سرزمین رم و در منطقه ای که به آن عموریه می گفتند. معروفترین کلیسای جهان قرار داشت. میدان کوچکی، روبروی این کلیسا بود که در آنجا بازارهای هفتگی برگزار می شد. دهقانان برای خرید و فروش، سواره و پیاده از جاده ی خاکی بیرون شهر به میدان کلیسا می آمدند. هلنای کوچک، همراه دو غازش به طرف میدان می آمد. او می خواست با فروش غازها چند عدد شمع و کمی شیر برای برادر کوچکش تهیه کند. برادر هلنا به شدت بیمار بود.
هلنا لباس کهنه و رنگ و رو رفته ای پوشیده بود.
البته بیشتر دهقانان چندان وضع خوبی نداشتند و فقیر بودند، برای همین، هیچ کس از سر و وضع او تعجب نمی کرد. گیسوان طلایی و بافته شده دخترک. زیر نور خورشید مثل تاج طلایی ملکه ها می درخشید. رنگ چشمانش قهوه ای بود؛ درست مثل چشمان کشیش روزبه.
روزبه دانشمند ایرانی الاصل و کشیش شهر بود. مردم او را خیلی دوست می داشتند و می گفتند:
- پدر روزبه شب ها درهای کلیسا را باز نگه می دارد تا اگر در راه مانده یا بیچاره ایی در شهر است؛ به کلیسا برود.
بوی خوراکی ها و میوه ها و بوی اشتها آور نان عسلی تمام میدان را پر کرده بود.
در این میان، کسی هلنا را صدا زد و دست روی شانه هایش گذاشت.
هلنا تعجب کرد و به طرف صدا برگشت. او کشیش روزبه بود که با مهربانی دخترک را نوازش کرد و نان عسلی خوش بویی به او داد.
گونه های هلنا از خجالت سرخ شده بود. دلش می خواست مشکلش را برای پدر روزبه تعریف کند. ولی نتوانست؛ دیگر دیر شده بود و پدر از میدان رفته بود.
بالاخره خورشید غروب کرد و شب از راه رسید.
هلنا غازهایش را فروخته بود و برای برادرش شیر خریده بود، اما حال برادر کوچولویش اصلا بهتر نشده بود. دخترک وحشت زده و دوان دوان از کوچه های شهر به طرف کلیسا آمد. در میدان هیچ کس نبود، همه رفته بودند.
در کلیسا نیمه باز بود. شعاعی از نور به بیرون می تابید. هلنا صدای نفس های خودش را می شنید. در را باز کرد و وارد شد.
شمع هایی که در اطراف تصویر مسیح بودند، سالن و محراب کلیسا را روشن می کردند و نور درخشانی را روی صورت زیبا و رنگ پریده هلنا می انداخت. پدر روزبه در حال نیایش بود. هلنا جلوتر آمد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. پدر متوجه ی حضور او شد و به طرفش آمد. هلنا را نوازش کرد و پرسید:
- چه شده، دخترم! چرا گریه می کنی؟
هلنا که نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد، گفت: . . . .

* به نظر شما مشکل برادر هلنا چه بود؟ آیا پدر روزبه می توانست به هلنا کمکی بکند؟ . . . . برای یافتن پاسخ سؤالاتتان قسمت های بعدی داستان را بخوانید.


نویسنده: زهره مهروی پور و حنانه ارجمندی