در قسمت قبلی خواندیم که . . .
هلنا غازهایش را فروخته بود و برای برادرش شیر خریده بود، اما حال برادر کوچولویش اصلا بهتر نشده بود. دخترک وحشت زده و دوان دوان از کوچه های شهر به طرف کلیسا آمد. در میدان هیچ کس نبود، همه رفته بودند.
در کلیسا نیمه باز بود. شعاعی از نور به بیرون می تابید. هلنا صدای نفس های خودش را می شنید. در را باز کرد و وارد شد.
شمع هایی که در اطراف تصویر مسیح بودند، سالن و محراب کلیسا را روشن می کردند و نور درخشانی را روی صورت زیبا و رنگ پریده هلنا می انداخت. پدر روزبه در حال نیایش بود. هلنا جلوتر آمد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. پدر متوجه ی حضور او شد و به طرفش آمد. هلنا را نوازش کرد و پرسید:
- چه شده، دخترم! چرا گریه می کنی؟
هلنا که نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد، گفت: تو را به خدا! برادر کوچولویم را نجات دهید.
پدر روزبه با عجله همراه هلنا رفت.
خانه دخترک در کوچه باریکی قرار داشت. کوچه ای که حتی برای رد شدن یک نفر هم تنگ بود. در باز شد. خانه را فقط یک شمع روشن نگه داشته بود.
مادر هلنا گریان و ناامید. کنار گهواره ای نشسته بود.
پدر روزبه سلام کرد و وارد شد. دستش را روی پیشانی کودک گذاشت. طفل بیچاره از تب می سوخت و به سختی نفس می شکید.
مادر که خسته به نظر می رسید، گفت:
- پدر این کودک زنده می ماند؟
پدر جواب داد:
- خداوند می بخشد و می داند که چه موقع وقت گرفتن است.
مادر سرش سنگینی می کرد، سه شب بود که چشم روی هم نگذاشته و نخوابیده بود. صدایی از گوشه خانه بلند شد. پدر به طرف صدا برگشت. چند تا موش بزرگ بودند. به نظر پدر بهتر بود کودک را با خود به کلیسا ببرد. بنابراین کودک را در آغوش گرفت و به کلیسا باز گشت. از پله های سنگی بالا رفت و انتهای راهرو وارد اتاقی شد. در گوشه ای از اتاق، اجاقی قرار داشت که نور شعله ی آن روی تخت افتاده بود. پنجره اتاق مشرف به درخت بید کهنسالی بود. پدر لباس های کودک را در آورد. دستمال مرطوبی دور پاهایش پیچید و او را روی تخت خواباند. پنجره را باز کرد. چند برگ درخت بید را چید و به هلنا داد تا با آن جوشانده درست کند.
پدر کنار بستر کودک زانو زد و گفت:
- خداوندا! ای خدای عشق و محبت! قسم به مسیح. قسم به پیامبری که مسیح مژده آمدنش را داد. همانی که آخرین فرستاده ی تو خواهد بود.
خداوندا! قسم به احمد! او که به نام مبارکش بسیاری از مشکلات من را حل کردی؛ با قدرتت این کودک را شفا بده.
هلنا با تعجب به دعای پدر روزبه گوش می داد. به نظر هلنا دعای پدر، تفاوت زیادی با دعاهای دیگر داشت؛ اما از ته دل آمین می گفت. صبح روز بعد، آسمان صاف بود و خورشید همه جا را روشن کرده بود. هلنا و کودک کنار هم به خواب رفته بودند. پدر روزبه همانطور که در محراب کلیسا مشغول راز و نیاز بود؛ دوباره صدای آشنا را شنید.
همان صدایی که وقتی تنها می شد؛ می شنید. صدای دلنشینی که او را می خواند!
- سلمان! سلمان!
پدر مثل همیشه اطرافش را نگاه کرد ولی هیچ کس را ندید.
در همان لحظه صدای شاد هلنا را شنید.
- پدر! پدر! برادرم خوب شده!
نور خورشید که از پنجره به درون کلیسا می تابید. مثل ردای بلند و طلایی پدر، آسمان را به زمین متصل می کرد.
در بیرون کلیسا، پرندگان کوچک، شادمانه نغمه سرایی می کردند. شاخه های آویزان بید، خودشان را به دست باد سپرده بودند. گویی آن ها نیز شادمانه از لطف خدا سپاسگزاری می کردند.
روزها و سال ها از پی هم آمدند و رفتند.
درخت بید، کهنسال شده بود و شاخه های کوچکش خود را به زمین رسانده بودند. در یک روز آفتابی و زیبا، ناقوس کلیسا به صدا در آمد. یکشنبه بود. اسقف اعظم – بالاترین مقام کلیسا – که پیر و ناتوان شده بود. آخرین نصیحت ها و پندهایش را به مردم می گفت.
آنها از اینکه در یکی از همین روزها او را از دست می دهند. بسیار غمگین بودند. عصر همان روز هلنا پیش پدر روزبه آمده بود تا فرزندش را غسل تعمید بدهد.
پدر روزبه کودک را در آغوش گرفت و غسل داد. او نام کودک را . . . .
*فکر میکنید پدر روزبه نام این کودک را چه گذاشته بود؟ به نظر شما چه اتفاقاتی منتظر پدر روزبه و هلنا است؟ پس منتظر بخش بعدی داستان باشید.
نویسنده: زهره مهروی پور و حنانه ارجمندی