شبی که ماه باریک بود

آسمان پر از ابر بود؛ ابرها با خورشید بازی می کردند. مادر چند کاسه آش نذری را درون سینی گذاشت و به پدر داد. انگار سایه روشن ابرها روی سینی و کاسه های نذری، دنبال هم می دویدند.
پدربزرگ زیر سایه ی درخت انجیر نشسته بود و با قاشق، آش داخل کاسه را به هم می زد تا زودتر خنک شود. بابا کاسه های آش را برای همسایه ها می برد. یونس و مهدی توپ بازی می کردند. بابا چند بار به بچه ها تذکر داد که کنار دیگ بازی نکنند. وقتی کارش تمام شد کاسه ی آشی برداشت و کنار پدر بزرگ نشست و شروع به خوردن آش کرد.
بچه ها هنوز توپ بازی می کردند که ناگهان توپ به ظرف آش پدربزرگ خورد و همه اش روی زمین ریخت.
بابا که حسابی عصبانی شده بود؛ بلند شد تا مهدی را دعوا کند.
پدربزرگ به بابا گفت:
- نه بابا جان! به جای اینکه مهدی را دعوا کنی، برایش دعا کن! اصلا بیا تا برایت قصه ای درباره ی دعای پدر تعریف کنم.
همه خوشحال شدند؛ چون پدربزرگ قصه های خیلی قشنگی تعریف می کرد. مامان برای بچه ها آش کشید؛ همه دور پدربزرگ نشستند تا قصه اش را بهتر بشنوند.
پدر بزرگ گفت:

- در زمان های قدیم، دانشمند بزرگی به نام علامه محمد تقی مجلسی زندگی می کرد. او منتظر به دنیا آمدن کودکش بود. گاهی در حیاط خانه راه می رفت و بعضی وقت ها روی سکوی بیرونی می نشست.
هر کسی که عبور می کرد، چیزی می گفت:
- حاج آقا مبارک باشد! - ان شاء الله که قدمش خیر است! - چشمتان روشن!... تا اینکه بالاخره صدای گریه نوزاد در فضای خانه طنین انداز شد.
سلطنت خانم، لبخند به لب از اتاق بیرون آمد. او تا به حال، بچه های زیادی را به دنیا آورده بود. در حالی که روسری اش را مرتب می کرد؛ گفت: مبارک است! مژده بدهید خداوند پسر نازی به شما عطا کرده است. آن روز خیلی ها آمدند، کودک را دیدند. قدم نو رسیده را تبریک گفتند و رفتند.
نیمه های شب، آقا محمد تقی مثل همیشه از خواب بیدار شد. پیش کودکش رفت و آرام گهواره اش را تکان داد. کودک بیدار بود و اطراف را نگاه می کرد.
پدر، انگشت سبابه اش را روی بینی محمد باقر گذاشت، طفل کوچک، دهانش را باز کرد. پدر خنده اش گرفت. انگشتش را بر داشت و بلند شد و به حیاط رفت.
ماه، باریک باریک بود. مثل این بود که ماه هم تازه به دنیا آمده است.
آن شب، اول محرم الحرام سال 1037 قمری بود. پدر کنار حوض نشست و وضو گرفت. جانمازش را کنار گل های شمعدانی پهن کرد. سجاده بوی خوش تربت کربلا را می داد. پدر، عاشق امام حسین (علیه السلام) بود.
پس از نماز شب، دست هایش را برای دعا به طرف آسمان بلند کرد. همین که خواست دعا کند؛ صدای گریه ی محمد باقر از گهواره بلند شد. پس گفت: - خداوندا! کودک من را از دانشمندان و ترویج دهندگان دین اسلام قرار بده و در انجام کارهایش، موفق بدار. آمین.
پدربزرگ به بابا گفت:- بله پسرم آن کودک همان محمد باقر مجلسی است که همه شیعیان به او افتخار می کنند.
او به خاطر دعای پدرش به آن مقام علمی رسید. آن روز بچه ها آش خوشمزه ای خوردند. اما بابا وقتی سجاده پهن می کند به یاد داستان پدربزرگ می افتد و برای بچه ها دعا می کند.

علامه محمدباقر مجلسی کیست؟

علامه محمد باقر مجلسی معروف به مجلسی دوم، فرزند محمد تقی مجلسی است. او در دوران زندگی پر برکتش نزد بسیاری از بزرگان تحصیل کرد. یکی از استادان محمد باقر، پدر دانشمندشان، علامه محمد تقی مجلسی، معروف به مجلسی اول بوده است.
علامه محمد باقر مجلسی خدمات شایانی به علوم شیعه کرده است. او کتاب های بسیاری به زبان های فارسی و عربی نوشته است که تعداد آن ها به سیصد جلد می رسد. یکی از ماندگارترین آن ها کتاب بحارالانوار است که چهل سال روی آن زحمت کشیده، و اکنون چاپ این کتاب به 110 جلد می رسد. وی پس از تألیف این کتاب به صاحب بحار معروف شد.
علامه محمد باقر مجلسی در 27 رمضان سال 1110 قمری در سن 73 سالگی از دنیا رفت. او را پس از وفات، طبق وصیتش، نزد پدر بزرگوارش در کنار مسجد جامع عتیق اصفهان به خاک سپردند. اکنون مرقد مطهرشان یکی از زیارتگاه های اصفهان است.
در کتاب مرآه الاحوال درباره اهمیت دعای پدر علامه مجلسی چنین آمده است: «امور خارق العاده ای که از علامه مجلسی ظاهر شده است، مسلماً از همین دعای پدر اوست.»

نویسنده: زهره مهروی پور



ضریح علامه مجلسی و پدرش