تبعیدگاه من (قسمت اول)



خورشید آهسته پایین می رفت و سایه های دیوارها، آرام آرام درازتر می شدند. در آسمان، ابرهای باریک و کوچک به شکل عقیق سرخ دیده می شدند. صدای اذان آقا ، از پس دیوارهای گِلی شنیده می شدند. پسرک چوپان، گوسفندان را از کوچه پس کوچه ها عبور داد تا هر چه زودتر آن ها را به صاحبانشان تحویل دهد.
پسرک، آقا را خیلی دوست می داشت. آقا، پیرمرد خوش اخلاقی بود.
او به دهکده شان می گفت: تبعید گاه من.
وقتی به خانه کوچک و کاه گلی آقا رسید، آقا قرآن می خواند. پسرک سلام کرد.
آقا مثل همیشه و با همان لبخند همیشگی جوابش را داد.
پسرک دوید تا با آب آفتابه وضو بگیرد و نماز بخواند.
او می دانست که اول باید نمازش را بخواند تا آقا برایش قصه ای دیگر تعریف کند.
وقتی نمازش تمام شد، پیش او نشست. آقا لبخندی زد، قرآنش را بوسید و گفت:
- قبول باشد. خب، امروز می خواهم قصه ی پسرک چوپانی را تعریف کنم که او هم نزدیک غروب به خانه شان بر می گشت و غروب یکی از همان روزها اتفاق مهمی برایش افتاد.
آن پسرک هر وقت با گوسفندانش به صحرا می رفت، توی بقچه اش کتاب می گذاشت. صحرا و آرامش آن، بهترین جا برای مطالعه و اندیشیدن بود.
آقا چای گرم و خوش رنگی برایش ریخت و ادامه داد:
- در زمان های قدیم، شهری بود و حاکمی. حاکم شهر خیلی تنبل بود. او از درآمد و پول مردم استفاده می کرد. هر روز بیشتر از روز قبل پولدارتر می شد و مردم بیچاره، فقیر و فقیرتر می شدند. اگر هم کسی اعتراض می کرد و از حاکم ایراد می گرفت، دستور می داد تا او را دستگیر کنند.
دست و پایش را ببندند و در میدان شهر، جلوی همه ی مردم محاکمه اش کنند و بعد به زندان بیاندازند.
نزدیک غروب بود که در میدان شهر، مرد بیچاره ایی را بسته بودند. حاکم در حالی که روی صندلی طلایی اش لم داده بود. از مرد پرسید:
- بگو ببینم، چه کسی ظالم است؟ آیا من ظلم می کنم یا آن خدایی که من را حاکم شما قرار داد؟ مگر نمی دانی، این خواست خداوند بوده است که من حاکم شما باشم و اگر نمی خواست، خیلی راحت می توانست من را از بین ببرد! پس حالا بگو چه کسی ظالم است؟
پادشاه همیشه این سؤال را از مخالفانش می پرسید: و هیچ کس نمی توانست پاسخ دهد. مرد بیچاره سرش را به زیر انداخته بود. حاکم خیلی آرام و راحت، همان طور که روی صندلی اش نشسته بود. میوه می خورد و زیر چشمی به مرد نگاه می کرد. بعد دستور داد که او را به جرم توهین به خدا به زندان بیاندازند!
روزها همین طور می گذشت تا اینکه، یک روز غروب وقتی پسرک چوپان به خانه بر می گشت. میدان دوباره شلوغ شده بود. همه ی مردم، وسط میدان جمع شده بودند. پسرک خودش را از لابلای مردم رد کرد و جلوتر از همه ایستاد. حاکم نشسته بود و سیب سرخ بزرگی را پوست می کند. هر دفعه زیر چشمی با خنده ای که به نظر می آمد صید خوبی کرده است؛ به شکارش نگاه می کرد.
اما این بار بر عکس همیشه به جای مرد، زنی وسط میدان ایستاده بود.
پسرک، زن را می شناخت. او همان زنی بود که چند روز پیش شوهرش را به زندان انداخته بودند. اشک زن، آرام آرام از پهنای گونه اش زمین می چکید. پسرک خیلی ناراحت و غمگین شد. او سعی کرد فکری کند و راه چاره ای پیدا کند.
در این هنگام حاکم گفت:
- بگو ببینم! چه کسی ظالم است من یا خداوند؟!
ناگهان پسرک بلند فریاد زد و گفت:
- من می دانم چه کسی ظالم است!
حاکم پسرک را دید. خندید. انگار شکار تازه ای پیدا کرده باشد، دستور داد که مامورانش پسرک چوپان را وسط میدان بیاورند. بین مردم، همهمه و سر و صدا راه افتاد. مأموران، مردم را آرام کردند. زن با تعجب به پسرک نگاه می کرد. حاکم گفت:
- خب بگو ببینم چه کسی ظالم است؟
پسرک گفت:
- معلوم است، ای حاکم بزرگ، تو ظالم نیستی! خداوند هم همین طور! اما . . . .

بچه های عزیز اگر دوست دارید بدانید که پسرک چه جوابی به حاکم داد و چرا «آقا» این قصه را برای پسرک تعریف کرد، منتظر قسمت بعدی داستان باشید.
راستی به نظر شما «آقا» کیست؟ و چرا به این روستا آمده؟