کتاب قصه درخت
وقتی، اینجا درختی بود.
با برگ‏هایی که در بهار جوانه می زند و سبز می‏شدند.


برگ‏های بالایی به برگ‏های پایینی می‏گفتند: شما جلوی دید ما را گرفته‏اید.
ما به خاطر شما نمی‏توانیم هیچ چیز را بر روی زمین ببینیم .


برگ‏های پایینی به برگ‏های بالایی گفتند: " شما جلوی دید ما را گرفته‏اید.
ما به خاطر شما نمی‏توانیم هیچ چیز را در آسمان ببینیم. "


یک روز کرم‏هایی به طرف درخت آمدند تا کمی از برگ‏ها را بخورند. و برگ‏های بالایی گفتند: برگ‏های پایینی خوشمزه ترند.


کرم‏ها هم برگ‏های بالایی و هم برگ‏های پایینی را جویدند.
و هیچ برگی بر روی درخت باقی نماند.


سال بعد وقتی بهار از راه رسید و پرنده‏ها به طرف درخت پرواز کردند، برگ‏ها فریاد زدند: اینجا پر از کرم است.


پرنده‏ها همه‏ی کرم‏ها را خوردند. و برگ‏ها خوشحال و شادمان شدند.
ولی بعد از آن یک اتفاق عجیب افتاد.
با اینکه درخت، پر از شکوفه بود، هیچ پروانه‏ای بر روی شکوفه‏ها ننشست و در نتیجه هیچ شکوفه ای تبدیل به میوه نشد.
و پروانه‏ای نبود که با جابه جا شدن بر روی شکوفه‏ها، آنها را میوه دار کند.


بهار بعد، برگ‏ها با هم دعوا نکردند و وقتی پرنده‏ها آمدند، همه‏ی کرم‏ها را نشان آنها ندادند.


کرم‏ها تبدیل به پروانه شدند و پروانه‏ها شکوفه به شکوفه پرواز کردند.
به زودی درخت، پر از میوه‏های شیرین و آبدار خواهد شد.