|
وقتی، اینجا درختی بود.
با برگهایی که در بهار جوانه می زند و سبز میشدند.
برگهای بالایی به برگهای پایینی میگفتند: شما جلوی دید ما را گرفتهاید.
ما به خاطر شما نمیتوانیم هیچ چیز را بر روی زمین ببینیم .
برگهای پایینی به برگهای بالایی گفتند: " شما جلوی دید ما را گرفتهاید.
ما به خاطر شما نمیتوانیم هیچ چیز را در آسمان ببینیم. "
یک روز کرمهایی به طرف درخت آمدند تا کمی از برگها را بخورند. و برگهای بالایی گفتند: برگهای پایینی خوشمزه ترند.
کرمها هم برگهای بالایی و هم برگهای پایینی را جویدند.
و هیچ برگی بر روی درخت باقی نماند.
سال بعد وقتی بهار از راه رسید و پرندهها به طرف درخت پرواز کردند، برگها فریاد زدند: اینجا پر از
کرم است.
پرندهها همهی کرمها را خوردند. و برگها خوشحال و شادمان شدند.
ولی بعد از آن یک اتفاق عجیب افتاد.
با اینکه درخت، پر از شکوفه بود، هیچ پروانهای بر روی شکوفهها ننشست و در نتیجه هیچ شکوفه ای تبدیل به میوه نشد.
و پروانهای نبود که با جابه جا شدن بر روی شکوفهها، آنها را میوه دار کند.
بهار بعد، برگها با هم دعوا نکردند و وقتی پرندهها آمدند، همهی کرمها را نشان آنها ندادند.
کرمها تبدیل به پروانه شدند و پروانهها شکوفه به شکوفه پرواز کردند.
به زودی درخت، پر از میوههای شیرین و آبدار خواهد شد.
|