غول و ماهیگیر

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
در زمان های دور، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می کرد. او هر بار که برای صید به دریا می رفت تورش را هر دفعه به آب می انداخت. یک روز، دفعه ی اول که تور را پهن کرد، تنها یک ماهی کوچک گرفت. پیرمرد با خودش فکر کرد و گفت که خدا روزی رسان است. دوباره تورش را به آب انداخت. دفعه ی دوم یک سکّان کشتی بالا آمد. دفعه ی سوم هم چیز به درد بخوری نصیب او نشد. آخرین بار که تور را انداخت، تور سنگین شد و ماهیگیر یک کوزه را بالا کشید. در کوزه را که باز کرد، غولی بیرون پرید. مرد ماهیگیر با دیدن غول حسابی ترسید. غول فکر کرد که مرد ماهیگیر، ملک شاه است. شروع به عذرخواهی کرد. ماهیگیر پِقی زد زیر خنده و به غول گفت: «ملک شاه سال هاست که مرده.» غول وقتی که فهمید که پیرمرد فقط یک ماهیگیر ساده است، از او خواست که خودش را برای مردن آماده کند. ماهیگیر گفت: «من که تو را نجات دادم، چرا می خواهی مرا بکشی؟» غول گفت: «من از نوکران ملک شاه بودم. یک بار که از دستور شاه سرپیچی کردم، برای تنبیه، مرا داخل کوزه کردند و به دریا انداختند. هفتصد سال اول با خود فکر کردم که هر کس نجاتم دهد، جای همه ی گنج های دنیا را نشانش بدهم.


هفتصد سال دوم تصمیم گرفتم به هر کس که نجاتم داد، کمک کنم تا خوشبخت ترین آدم دنیا بشود. از آن به بعد هم به خود گفتم، به هر آدمی که نجاتم داد رحم نمی کنم و او را می خوردم.» ماهیگیر هر چه التماس و زاری کرد که غول از خوردن او بگذرد بی فایده بود. ناگهان فکری به سرش زد. به غول گفت که اگر او را بخورد، هیچ کس باور نمی کند که موجودی به این بزرگی، از کوزه ای به این کوچکی بیرون آمده باشد. غول فریب خورد. برای اینکه پیرمرد حرف هایش را باور کند، داخل کوزه رفت. ماهیگیر هم با سرعت درِ کوزه را بست. غول هر چه التماس کرد، پیرمرد توجهی نکرد و کوزه را به دریا انداخت.
این هم عاقبت کسی است که جواب خوبی را با بدی می دهد!
از مجموعه ی «قصه های شب های چله»

نویسنده: الهام ابراهیمی