به دنبال بخت

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا برادر بودند که سه قطعه زمین داشتند. هر چه بلا در دنیا بود سرِ زمینِ برادر کوچک تر می آمد. او تصمیم گرفت برود بخت را پیدا کند و دلیل بدبختی اش را از او بپرسد. آن وقت با برادرهایش خداحافظی کرد و راهی شد. هنوز از شهر خارج نشده بود که نزدیک قصر شاه، دستگیرش کردند. شاه به اشتباه فکر کرده بود که جوان قصد فرار از سرزمینشان را دارد. جوان گریه و زاری کرد؛ به آنها گفت که قصد فرار ندارد و فقط به دنبال بختش می رفته است. شاه که انگار دنیا را به او داده باشند، از جوان خواست که اگر بخت را دید، دلیل بیماری دخترش را هم از او بپرسد. دختر شاه سال ها بی هوش بود، برای همین، شاه هم حال و روز درستی نداشت. جوان به او قول داد و راهی شد. جوان رفت و رفت و رفت. در جنگل به یک درخت گردو رسید. درخت وقتی فهمید که جوان پیشِ بخت می رود، از او خواست که راز میوه دار نشدنش را از او بپرسد. جوان به او هم قول داد و راهی شد. جلوتر که رفت، به دریا رسید. نهنگی آنجا بود. نهنگ فهمید که جوان پیش بخت می رود. به او گفت جای بخت را می داند و به شرطی او را می رساند که دلیل دل دردش را بپرسد. جوان به او قول داد و با هم راهی شدند. نهنگ او را به آن سوی دریا رساند. جوان راه افتاد. هنوز خیلی نرفته بود که درون چاهی افتاد. بخت که در همان چاه زندگی می کرد، با سر و صدای او از خواب بیدار شد. از جوان پرسید که چه می خواهد. جوان به او گفت که سؤال هایی دارد. بخت جواب داد که فقط می تواند سه سؤال بپرسد. جوان به یاد شاه و درخت و نهنگ افتاد. دلش به حال آنها سوخت. مشکلات آنها را پرسید و جوابشان را گرفت. وقت برگشتن، به نهنگ رسید. به او گفت که در شکمش سنگی است و سنگ را درآورد. نهنگ به جبران محبتش، او را به آن سوی دریا رساند. جوان راه افتاد. به درخت رسید. گفت که کوزه ای زیرِ ریشه ی اوست. وقتی کوزه را برداشت، دید که پر از جواهر است. درخت به جبران محبت او، کوزه را به جوان داد. جوان راه افتاد. رفت و رفت تا به قصر رسید. به شاه گفت که دخترش باید از سیب های تلخ درخت باغ بخورد. دختر شاه سیب را خورد و چشم هایش را باز کرد. شاه به جبران محبت جوان، به او اجازه داد تا با دخترش عروسی کند. آنها هفت شبانه روز جشن گرفتند.
از ان به بعد، جوان مرد خوشبختی به حساب می آمد.

از مجموعه ی «قصه های شب های چله»
نویسنده: الهام ابراهیمی