یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا ، هیچ کس نبود.
کشاورزی بود که هرروز کار می کرد .او همیشه آرزو داشت گنجی پیدا کند. روزها می گذشت و او در فکر یافتن گنج بود.
یک روز که با گاوش مشغول کندن زمین بود، کوزه ای پر از سکه های طلا پیدا کرد.کشاورز که از خوشحالی دست و پایش را گم کرده بود،گنج را به خانه برد.
او با خود فکر کرد که گنج را پنهان کند....
پس اول کوزه را در صندوقچه گذاشت....
بعد، آن را در پستو پنهان کرد... بعد از اینکه کمی با خودش کلنجار رفت، سرانجام کوزه را داخل طویله برد، و لای کاه و یونجه ها پنهان کرد.
شب که خوابید، خواب دید کسی دارد کوزه را می دزدد.... ناگهان از خواب پرید. بعد، با ترس و لرز زمین را کند و کوزه را در آن پنهان کرد. فکرهای بد، لحظه ای او را آرام نمی گذاشتند...
شب بعد ، خواب دید که سربازان شاه، کوزه را پیدا کرده اند و دارند او را به زندان می برند.
و.قتی بیدار شد، با خود فکر کرد که به قصر پادشاه برود و بگوید که گنج را پیدا کرده است. بعد فکر کرد که پادشاه به او چه خواهد گفت. شاید اگر به پادشاه بگوید که کوزه را دیروز پیدا کرده است، از او بپرسد پس چرا دیروز نیامده است؟... یا بپرسد که اصلا از کجا معلوم که همه گنج، همین قدر باشد؟!
این فکر ها کلافه اش کرده بود. همان نزدیکی، سربازی را دید که دنبال دزدی می دوید. کشاورز تصمیم گرفت که موضوع را به سرباز بگوید. هرچه سعی کرد نتوانست. سرباز که متوجه رفتار غیرعادی کشاورز شده بود، او را دستگیر کرد و به قصر برد.
پادشاه پرسید:"این کشاورز را برای چه آورده ای؟"
سرباز گفت:"به او مشکوک شده ام."
کشاورز که ترسیده بود، توضیح داد چیز مهمی پیدا و آن را در خانه اش پنهان کرده است.
شاه و سربازان به خانه ی کشاورز رفتند. کشاورز جای گنج را به آنها نشان داد. وقتی شاه گنج را پیدا کرد، خیلی خوشحال شد. سربازان، کشاورز را رها کردند و گنج را به قصر شاه بردند. کشاورز هم از اینکه گنج گمشده اش را دوباره پیدا کرده بود، خوشحال بود.
گنج واقعی همان آرامش بود...