غلام تنبل

یکی بود یکی نبود.غیر از خدا ،هیچ کس نبود.
بازرگانی بود که برای خرید و فروش بین شهرها مسافرت می کرد.
همیشه راهزن ها به او حمله می کردند و مال و اموالش را می بردند. بازرگان که از این وضع کلافه شده بود، به بازار رفت که چند برده بخرد تا مراقب کاروانش باشند.
در بازار، بین نه برده، تنها یکی از آنها را پسندید. برده، مردی درشت اندام بود. صاحبش می گفت اگر غیرتش به جوش بیاید، حریف صد مرد جنگی است.
دوست بازرگان، که سال ها همسفرش بود، به او گفت به جای یک برده، چند برده بخرد. بازرگان گوش نکرد و همان یک برده را خرید.
برده را از آن روز غلام صدا کردند. هنگام شام که شد، برده خیلی غذا خورد و دلی از عزا درآورد. بعد هم تا صبح حسابی خوابید.
فردای آن روز، بازرگان و دوستش راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. از کوه ها گذشتند و به بیابان رسیدند. در طول راه، غلام هیچ کاری نکرد. دوست بازرگان مدام به او می گفت که این غلام خیلی تنبل است؛ اما بازرگان می گفت صبر داشته باشد. او از غلام حمایت می کرد.
راه زیاد و گرمای هوا، آنها را حسابی خسته کرده بود. ناگهان راهزن ها به کاروان حمله کردند. هرچه بازرگان و دوستش به غلام گفتند که کاری کند، غلام انگار نه انگارکه چیزی شنیده است. او همان طور مشغول چرت زدن بود.
بازرگان که از دست غلام عصبانی شده بود،به راهزن ها گفت: حالا که همه اموال مرا برده اید، لااقل برایم کاری کنید؛ هرکدام قبل از رفتن، لگدی به غلام بزنید تا دلم بابت آن همه پولی که برای خرید او داده ام ،نسوزد.
راهزن ها هم هرکدام لگدی به او زدند...
غیرت غلام به جوش آمد و حساب همه ی راهزن ها را رسید. بازرگان هم تمام اموالش را را پس گرفت.
بعد از سفر، بازرگان به شهر بازگشت و غلام را برای فروش به بازار برد. غلام ناراحت شد و به او گفت: اگر من نبودم همه اموالت را دزدیده بودند، پس چرا می خواهی مرا بفروشی؟
بازرگان به او گفت: برای اینکه معلوم نیست هربار دزدان قبول کنند که لگدی به تو بزنند تا غیرتی شوی!


از مجموعه قصه های شب چله (2)
نویسنده: الهام ابراهیمی