همسایه ی فقیر و همسایه ی ثروتمند

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
دو تا همسایه سال های سال کنار هم زندگی می کردند. یکی از همسایه ها ثروتمند بود؛ درخت های انجیر زیادی داشت، اما هیچ وقتِ خدا خیرش به کسی نمی رسید. در عوض، همسایه ی فقیر که فقط یک درخت انجیر داشت، درِ خانه اش به روی همه باز بود؛ خیرش به زنش و اهل محل و همه ی رهگذرها می رسید. در یک زمستان سرد، درویشی که در سرما مانده بود، درِ خانه ی مرد ثروتمند را زد و از او خواست که شب را تا صبح آنجا بماند. مرد ثروتمند با اینکه اتاق های زیادی داشت، او را به خانه اش راه نداد. درویش، به سراغ خانه ی مرد فقیر رفت. پیرمرد و زنش از او پذیرایی کردند. صبح، درویش وقت رفتن برای پیرمرد و زنش دعا کرد. از او خواست که آنها را عاقبت به خیر کند.
تابستان سال بعد، درخت مرد فقیر میوه ی زیادی داد. پیرمرد خدا را شکر می کرد. روزی کلاغ سیاهی آمد و رفت روی درخت نشست. کلاغ شروع کرد به نوک زدن انجیرهای آب دار. پیرمرد و زنش داد زدند تا کلاغ ها انجیرها را نخورند. کلاغ گفت برای هر انجیر یک سکه ی طلا می دهد، از آنها خواست یک کیسه قد یک وجب بدوزند و منتظر باشند. روز بعد کلاغ آمد و باز هم انجیر خورد و همان حرف ها را تکرار کرد. روز سوم کلاغ آمد و مشغول خوردن انجیرها شد. خورد و خورد و خورد. انجیرها را می خورد و بزرگ می شد. بزرگ و بزرگ تر. آن قدر بزرگ شد که پیرمرد را با کیسه هایی که زنش دوخته بود، به آسمان برد. آنها بعد از مدتی به یک کوه رسیدند. غاری پر از طلا و جواهر آنجا بود. مرد کیسه های کوچک را پر کرد و کلاغ او را به خانه اش برگرداند.
پیرمرد فقیر که حالا ثروتمند شده بود، مهمانی گرفت و همه ی اهل محل را دعوت کرد. همسایه ی ثروتمند که نمی توانست ببیند همسایه ی فقیرش پولدار بشود، راز او را پرسید. مرد ثروتمند، نقشه ای کشید تا با کلاغ به غار برود. او به پیرمرد گفت که یک خانه ی کوچک برای او بس است و خانه اش را با خانه ی همسایه ی فقیر عوض کرد . . .
تابستان بعد هم درخت، انجیرهای زیادی داد. کلاغ هم آمد و شروع کرد به خوردن آنها . . . مرد ثروتمند داد زد تا کلاغ انجیر نخورد. کلاغ به او هم گفت که برای هر انجیر، یک سکه ی طلا می دهد. گفت که باید یک کیسه قد یک وجب بدوزد و منتظر باشد. روز بعد کلاغ آمد و باز انجیر خورد و همان حرف ها را زد. روز سوم کلاغ آمد و بعد از خوردن انجیرها، بزرگ شد و مرد را با کیسه ای که دوخته بود، به آسمان برد. غافل از اینکه او کیسه را خیلی بزرگ تر از یک وجب دوخته بود. وقتی به غار جواهرات رسیدند، مرد آن قدر کیسه ی بزرگ را پر کرد که وقتِ برگشتن، کلاغ نتوانست او را تحمل کند. مرد به پایین پرت شد. به جایی افتاد که دیگر حتی آن همه طلا هم به دردش نمی خورد . . .

از مجموعه ی «قصه های شب های چله»
نویسنده: الهام ابراهیمی