یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا ، هیچ کس نبود.
در زمان قدیم، در شهری بزرگ، مردی زندگی می کرد که کاسه بشقاب می فروخت. آن مرد، به خسیس بودن معروف بود و هیچ وقت خیرش به کسی نمی رسید؛حتی به خودش!
یک روز او فهمید که پیشکارشاه، می خواهد به مغازه اش بیاید و از او ظرف بخرد، رفت بازار و به جای یک مرغ چاق و چله، خروس لاغری خرید تا برای مهمانش ، ناهار بپزد.
پیشکار وقتی آمد آن قدر عجله داشت که ناهار نخورد. البته، مرد خسیس هم به او اصرار نکرد.
پیشکار که خیلی عجله داشت، پول ظرف ها را حساب کرد. مبلغی هم برای حمل آنها تا قصر داد. او سفارش کرد که ظرف ها را سالم به قصر برسانند. مرد خسیس گفت: تعداد ظرف ها زیاد است. باید با احتیاط آورده شوند،پس به باربرهای بیشتری نیاز است.
پیشکار هم قبول کرد؛ به جای ده سکه، بیست سکه به او داد و رفت...
مرد خسیس ظرف ها را آماده کرد. آنها را روی چهار طبق چید و رفت سراغ باربرها...
باربر اولی نگاهی به اندازه ی بار انداخت و گفت : برای بردن هر طبق،دو سکه می گیرد.مرد خسیس حساب کرد که می شود هشت سکه... پس برای اینکه پول کمتری بدهد، چهار طبق را روی سه طبق چید.
باربر بعدی هم نگاهی به اندازه ی بار کرد و گفت: برای بردن هرطبق، سه سکه می گیرد. مرد خسیس حساب کرد که می شود نه سکه... پس برای اینکه پول کمتری بدهد، سه طبق را روی دو طبق چید.
باربر بعدی نیز نگاهی به اندازه ی بار انداخت و گفت : برای بردن هر طبق، پنج سکه می گیرد. مرد خسیس حساب کرد که می شود ده سکه...
سرانجام مرد خسیس فکری به سرش زد. او همه بار را در یک طبق گذاشت و به باربر جوانی گفت که اگر بارش را تا قصر ببرد، به او چیزی می دهد که تا آخر عمر به دردش بخورد. جوان پذیرفت و بارش را برداشت و به راه افتاد.
باربر جوان بارش خیلی سنگین بود. به سختی راه می رفت. در میان راه از مرد پرسید: در پایان راه چه چیزی می خواهی به من بدهی؟
مرد خسیس گفت: پندی ارزشمند به تو خواهم داد.
جوان کمی جلوتر رفت و از مرد پرسید : این کدام پند است که این قدر می ارزد؟
مرد خسیس پاسخ دادکه پندی است برابر با هزار سکه.
باربر جوان که طاقتش تمام شده بود،اصرار کرد که مرد خسیس پندش را بگوید. او گفت که اگر پند را نگوید قدمی برنخواهد داشت. مرد خسیس که چاره ای نداشت، گفت: اگر شنیدی که در دنیا ، باربری ارزان تر از تو هست،باور نکن.
جوان از این حرف خیلی عصبانی شد و به مرد خسیس گفت:من هم برای تو پندی دارم: اگر روزی شنیدی که باربری بارت را مفت به مقصد می رساند باور نکن... و بعد ، تمام ظرف ها را از پشتش به زمین انداخت و همه ی آنها را شکست.
این بود عاقبت کار مرد خسیس و طمع کار...
از مجموعه قصه های شب چله (2)
نویسنده: الهام ابراهیمی