یک فرد گناهکار را نزد پادشاه آوردند. پادشاه دستور داد او را بکشند.
فرد گناهکار گفت: من یک خواهش دارم.
پادشاه گفت: خواهش تو چیست.
گناهکار گفت: یک لیوان آب به من بدهید و مرا به یک لیوان آب مهمان کنید. بعد مرا بکشید.
پادشاه دستور داد برای او آب آوردند او آب را خورد و گفت:
ای پادشاه من مهمان تو بودم درست نیست که کسی مهمان خودش را بکشد.
پادشاه خندید و گفت: بله تو راست می گویی کسی مهمان خودش را نمی کشد.
حالا توبه کن که دیگر گناهی نکنی و برو تو آزاد هستی.