مهمان حبیب خداست


یک فرد گناهکار را نزد پادشاه آوردند. پادشاه دستور داد او را بکشند. فرد گناهکار گفت: من یک خواهش دارم. پادشاه گفت: خواهش تو چیست. گناهکار گفت: یک لیوان آب به من بدهید و مرا به یک لیوان آب مهمان کنید. بعد مرا بکشید. پادشاه دستور داد برای او آب آوردند او آب را خورد و گفت: ای پادشاه من مهمان تو بودم درست نیست که کسی مهمان خودش را بکشد. پادشاه خندید و گفت: بله تو راست می گویی کسی مهمان خودش را نمی کشد. حالا توبه کن که دیگر گناهی نکنی و برو تو آزاد هستی.