یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
بقالی یک طوطی داشت، این طوطی علاوه بر زیبایی حرف هم می زد و زمانی که بقال در دکان نبود، مواظب مغازه بود و به مشتری ها جواب می داد. روزی مرد بقال برای انجام کاری از مغازه خارج شد و به طوطی گفت: من به زودی برمی گردم، اگر مشتری آمد بگو صبر کند تا من بیایم. این را گفت و رفت.
طوطی قفس نداشت و در دکان آزاد بود که به هر کجا می خواهد برود و چون به بقال هم خیلی علاقه داشت، هیچ وقت فکر فرار به سرش نمی زد. وقتی بقال رفت طوطی آمد و روی پیشخوان نزدیک ترازو نشست تا با مشتری ها صحبت کند. در همین بین یک گربه بزرگ و پشمالو وارد دکان شد و به دنبال موشی که زیر گونی ها پنهان شده بود، دوید. طوطی که هیچ وقت حمله گربه ها را ندیده بود و از ترس اینکه مبادا گربه به او هم حمله کند، از روی پیشخوان پرید که به گوشه ی دیگری برود و چون خیلی هراسان شده بود و عجله کرد یک شیشه بزرگ مربا را زد و انداخت. شیشه شکست و مرباها در وسط دکان پهن شد. وقتی بقال برگشت متوجه قضیه شد و چون دید طوطی یک گوشه ای کز کرده، فهمید که طوطی مقصر است. این بود که ناراحت شد و طوطی را به باد کتک گرفت به طوری که پوست سرش کنده شد و خون از سر او راه افتاد.
بعد از مدتی بقال از کتک زدن طوطی پشیمان شد و رفت جلوی طوطی را گرفت و سرش را پاک کرد و جای زخم را دارو مالید، بعد از اینکه سر طوطی خوب شد و پوست نو آورد، جای زخم مو درنیاورد و همانطور کچل ماند و طوطی هم که خود را بی گناه می دانست لج کرد و هیچ وقت حرف نزد. هر چه دوستان و همسایه های بقال می آمدند و می رفتند و حرف می زدند تا بلکه حرف زدن طوطی را بشنوند، فایده نداشت. وقتی دوستان بقال علت حرف نزدن طوطی را می پرسیدند بقال می گفت: آمدم دیدم که طوطی شیشه مربا را زده شکسته، من هم عصبانی شدم و چوبی به سرش زدم و حالا هم سرش کچل شده و هم زبانش بند آمده.
مدتی گذشت و بقال هر روز موضوع شیشه مربا و کچل شدن طوطی و حرف نزدن او را برای تعریف می کرد و طوطی هر روز می رفت جلو آینه می نشست و حرف های بقال را تکرار می کرد. یکی از روزها چند نفر از دوستان بقال به دکان او آمدند و بقال هم طبق معمول قضیه شیشه مربا و طوطی را تعریف کرد. اتفاقاً یکی از آنها سرش کچل بود و مو نداشت. وقتی که این مرد رفت یکی از آنها گفت، چند سال است که او را می شناسم، چه موهای پرپشت و خوبی داشت اما نمی دانم چرا موهایش ریخت و کچل شد. در این وقت ناگهان طوطی به سخن آمد و گفت: شیشه را شکسته و مربا را ریخته و کتک خورده و کچل شده.
همه ی کسانی که آنجا بودند خندیدند و گفتند طوطی از بس در فکر سر خودش بوده، همه مردم را با خودش مقایسه می کند. بقال که از حرف زدن طوطی خیلی خوشحال شده بود گفت این حرف طوطی درس خوبی به ما می دهد. ما هم گاهی در کارها مثل طوطی فکر می کنیم، مثلاً یکی از بچه ها درس نمی خواند و تنبل و بازیگوش است، خیال می کند همه بچه ها مثل او هستند و یا برعکس یکی زرنگ و درس خوان است و همیشه نمره خوب می گیرد خیال می کند همه درس خوان و زرنگ هستند ولی وقتی به نمره های آنها نگاه کنیم آن وقت معلوم می شود که کدام زرنگ و کدام تنبل هستند.
• از کتاب: داستان های شیرین
گردآورنده: حسین دستوم