یکی بود کی نبود.
روزی آهویی داشت از برکه ای آب می خورد که صدایی شنید. دنبال صدا گشت، کلاغی را دید که در آب افتاده است و کمک می خواهد. آهو به کلاغ کمک کرد. چند روز بعد یک شکارچی از پشت درختان می خواست آهو را شکار می کند. کلاغ یاد کمک آهو افتاد و با خود گفت من باید به آهو کمک کنم. سنگی را برداشت و محکم انداخت روی سر شکارچی و فریاد زد آهو فرار کن، آهو فرار کن.
آهو هم با کمک کلاغ توانست از دست شکارچی نجات پیدا کند.
این است نتیجه ی کمک کردن به یکدیگر.
(نویسنده: غزل بیژه – 7 ساله از کرج)
