فیل و سیب

یکی بود، یکی نبود. فیلی بود که دلش سیب می خواست ولی نمی توانست آن را از درخت بچیند. به خاطر همین ناراحت بود. فیل آن قدر گشت و گشت تا چشمش به یک مار افتاد. از او خواهش کرد که برایش یک سیب بیاورد، ولی مار بدجنس این کار را نکرد. فیل دوباره گشت تا یک جوجه پیدا کرد و به او گفت: «به من یک سیب می دهی؟»
جوجه گفت: «من که کوچکتر از تو هستم و نمی توانم به تو سیب بدهم.»
فیل دوباره گشت تا حیوان دیگری پیدا کند. یک دفعه چشمش به یک میمون افتاد و از او خواهش کرد که به او سیب بدهد. میمون گفت: «اگر با من دوست شوی، به تو سیب می دهم». او هم قبول کرد و برای همیشه با هم دوست شدند.

(نویسنده: ایلیا اسدی- هفت ساله از تهران)