ماهی کوچولوی مغرور


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در زمان های قدیم، در دریاچه ی خیلی خیلی قشنگی، یک ماهی خیلی خیلی کوچولو زندگی می کرد. این ماهی خیلی از خودراضی بود. همیشه فکر می کرد که زیباترین موجود دنیاست. برای همین، هر روز از صبح تا شب از خودش تعریف می کرد و می گفت: «من زیباترینم؛ من خوشگل ترینم!»
ماهی های دیگر از دست او خسته شده بودند؛ ولی ماهی کوچولو از کارش دست بر نمی داشت. تا این که یک روز، ماهی کوچولو لک لکی را کنار دریاچه دید. جلو رفت و گفت: «سلام. لک لک عزیز؛ به نظر تو من زیباترین موجود دنیا نیستم؟» لک لک از ماهی کوچولو خواست جلوتر بیاید تا او را ببیند و ماهی با غرور جلو آمد. لک لک جستی زد. او را به منقار گرفت. سپس در حالی که او را می خورد، گفت: «عزیزم تو هم زیبا هستی و هم خوش مزه !»

نویسنده: ملیکا گلی از مشهد مقدس