یکی بود. یکی نبود. روزی روزگاری در یک جنگل زیبا و دور، گوسفند کوچولویی زندگی می کرد. این گوسفند بسیار شیطون بود. روزی که چوپان می خواست گوسفند ها را به چرا ببرد، گوسفند کوچولو با خود گفت: «بهتر است همین دور و برها چرخی بزنم.» گوسفند کوچولو رفت و رفت و رفت و از آن جا خیلی دور شد. یک دفعه صدای زوزه ی گرگی آمد. گوسفند کوچولو نزدیک و نزدیک تر می شد که یک دفعه صدای چوپان آمد. چوپان جلوی گوسفند کوچولو آمد و چوب دستی اش را به سر گرگی زد. گرگ در همان جا به زمین افتاد. گوسفند کوچولو به چوپان قول داد که دیگر شیطونی نکند و همگی با خوش حالی به طویله برگشتند.
(نویسنده: کیانا قاسمی فرد از تهران)