یکی بود یکی نبود. یک درختی بود که هر سال زمستان می خوابید و بهار با صدای گنجشکی که روی شاخه هایش لانه داشت بیدار می شد. امّا امسال مثل این که گوش هایش سنگین شده بود و هرچه گنجشک صدایش می زد نمی شنید. دوستان درخت که خرگوش، لاک پشت دانا، شیر سلطان و آهو بودند پیش او آمدند. درخت به هرکدام از آن ها بسیار کمک کرده بود مثلاً: در یک بهار زیبا شیر سلطان جنگل مهمانی برپا کرد اما او چیزی برای پذیرایی از مهمان های خود نداشت درخت به شیر گفت: «بیا و از میوه های من برای پذیرایی از مهمان هایت استفاده کن و شیر هم قبول کرد.» نقشه ی خرگوش و لاک پشت این بود که آن ها از چهار نفر کمک بگیرند تا درخت را بیدار کنند.
قرار شد که گنجشک که می تواند پرواز کند، پیش خورشید برود و از خورشید کمک بخواهد و آهو از آب و لاک پشت و خرگوش دانا از خاک کمک بخواهند. گنجشک رفت پیش خورشید و گفت: «درخت از زمستان تا الآن خوابیده است و بیدار نمی شود. تو می توانی او را بیدار کنی؟» خورشید گفت: «باشد این کار را می کنم.» شیر هم رفت پیش باد و گفت: «درخت از زمستان تا الآن خوابیده و هرچه ما او را صدا می کنیم بیدار نمی شود تو می توانی او را بیدار کنی؟» باد گفت: «بله» آهو هم رفت پیش آب و گفت: «درخت از زمستان خوابیده و تا الآن بیدار نشده تو می توانی او را از خواب بیدار کنی؟» آب گفت: «بله من می توانم». خرگوش و لاک پشت دانا هم رفتند پیش خاک و از او کمک خواستند او گفت که این کار را قبول می کند. همه دور هم جمع شدند. باد شاخه های درخت را تکان داد و آب هم در ریشه های درخت جاری شد و خاک ریشه های درخت را تکان داد و خورشید هرچه نور داشت به طرف درخت تاباند و یک دفعه درخت از خواب بیدار شد. همه آن روز را در کنار درخت جشن گرفتند و خوشحال بودند.
(نویسنده: آلاء محمدیان)