مجید و پیرمرد

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
مجید پسر غمگینی بود. هر شب خواب می دید ستارگان آسمان دیگر نور ندارند؛ ماه لبخند نمی زند؛ پرندگان آواز را فراموش کرده اند؛ حیوانات با خوشحالی بازی نمی کنند. پدر و مادر مجید، مثل بیشتر پدر و مادرها مجبور بودند از صبح تا غروب بیرون از خانه کار کنند. مجید هم مثل بیشتر بچه ها، در خانه با اسباب بازی هایش بازی می کرد. اما یک روز صبح اتفاق عجیبی افتاد. مجید صدای مردی را شنید که می گفت: «بچه ها ! آیا صدای قورقور قورباغه ها را شنیده اید؟ آیا صدای آبشار و رودخانه به گوشتان خورده است؟ اگر می خواهید آواز پرندگان، قورباغه ها و جیرجیرک ها را بشنوید، همراه من بیایید.»
مجید و بچه های کوچه، دور آن مرد جمع شدند. او قالیچه ی سحرآمیز خود را پهن کرد. بچه ها سوار آن شدند و رفتند و رفتند تا به سرزمین زیبایی رسیدند. آن سرزمین، پر از صدای پرندگان، جیرجیرک ها و آواز زیبای قورباغه ها بود. بچه ها سوار بر اسب های سفیدی شدند و تا می توانستند بازی کردند. غروب که پدر و مادرها به خانه بازگشتند، از بچه ها خبری نبود. همه به دنبال آنها گشتند. پدرها و مادرها، بچه ها را نزدیک یک کوه بزرگ پیدا کردند. آن ها روی چمن ها خوابیده بودند. هر کسی بچه اش را در آغوش کشید و او را به خانه برد. صبح، که بچه ها از خواب بیدار شدند، فکر کردند خواب می بینند. چون پدر و مادرها، آماده شده بودند به گردش در طبیعت بروند.
از آن روز به بعد، روزهای جمعه، برای بچه ها روز زیبایی بود. چون همه با هم به دشت های زیبا می رفتند، و اسب سواری می کردند. مجید دیگر شب ها خواب می دید که ستاره های آسمان پر نور شده اند؛ پرندگان آواز می خوانند؛ لاک پشت ها بازی می کنندو اسب ها شاد هستند.
قصه ی ما به سر رسید، آقا کلاغه به خانه اش نرسید!