یکی بود یکی نبود. در جنگلی زیبا، خرس کوچولویی زندگی می کرد. یک روز آفتابی خرس کوچولو برای پیدا کردن غذا از خانه اش بیرون آمد و یک دفعه سایه اش را دید که دنبال او راه افتاده است. ترسید. رفت از ببعی پرسید: «این کیه که دنبال من راه افتاده است؟»
ببعی گفت: «نمی دانم.» خرس کوچولو پیش جغد دانا رفت و از او پرسید: «این کیه که دنبال من راه افتاده است؟» جغد دانا گفت: «سایه ات است.» خرس کوچولو گفت: «سایه ام است که سایه ام است. مگه من هرجا می روم، او باید دنبال من باشد.» جغد گفت: «بله در روزهای آفتابی سایه ی تو همراه تو است.» حالا خرس کوچولو آرزو دارد که آفتاب باشد و با سایه اش بازی کند.
(نویسنده:کیانا قاسمی فرد- 9ساله از تهران)