در یک شب قشنگ، ستاره ای در این فکر بود که کاش می توانست یک سیاره ی کوچک و زیبا را از نزدیک ببیند. ناگهان، سفینه ای جلو او نگه داشت. ستاره پرسید: «تو می توانی مرا به آن سیاره ی زیبا ببری؟» سفینه گفت: «منظورت کره ی زمین است؟» ستاره پرسید: «مگر آن سیاره ی زیبا زمین است؟ اگر زمین است، مرا به آن جا ببر. خیلی دوست دارم زمین را از نزدیک ببینم.» سفینه ستاره را به زمین برد. ستاره با خوشحالی گفت: «چه قدر زمین زیباست! آخر به آرزویم رسیدم.» سفینه گفت: «روی زمین درخت، گل، حیوانات وحشی و اهلی و انسان زندگی می کنند.» ستاره پرسید: «این هایی که گفتی چه هستند؟» سفینه گفت: «بیا تا آن ها را به تو نشان بدهم.» ستاره همراه سفینه به راه افتاد. بعد همه چیزهایی را که روی زمین بود، دید. ستاره گفت: «حالا فهمیدم حیوان، گل، درخت و انسان چیست. وقتی به آسمان برگشتم، همه ی چیزهایی را که دیده ام را برای ستاره های دیگر تعریف می کنم.»
نویسنده: سید سپیده اسلامی از کرج
