زندگی با حیوانات

داستانی زیبا از رقیه پیر زاده دوست عزیز shiachildren


روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری به اسم رقیه در خانه ایی زندگی می کرد. رقیه همیشه آرزو داشت که یک حیوان خانگی داشته باشد. با این که او تنها شش سال داشت اما از حیوانات هیچ ترسی نداشت. او دوست داشت یک اسب داشته باشد اما بعد از دو سه سال قبول کرد که نگه داشتن اسب کار دشواری است. بعد تصمیم گرفت یک طوطی بخرد و چند ماه برای طوطی پول جمع کرد اما وقتی شنید برای این که به طوطی حرف زدن یاد بدهد باید سال ها وقت بگذارد از طوطی هم گذشت.
تا وقتی که رقیه 10 ساله شد. در آن زمان رقیه اطلاعات زیادی از پرندگان و بقیه ی جانوران داشت و تصمیم گرفت خرگوش را به عنوان حیوان خانگی برای خودش انتخاب کند. رقیه که از شش سالگی پول هایش را جمع کرده بود حالا آنقدر پول داشت که بتواند یک خرگوش بخرد. اما مانعی وجود داشت و آن مانع چیزی نبود جز پدر و مادرش. پدر و مادرش می گفتند: حیوان مریضی می آورد و کثیف کاری می کند و همین طور نگه داری از حیوان کار ساده ای نیست و تو از پس نگهداری حیوان بر نمی آیی اما او دست بردار نبود و هم چنان اصرار داشت که خرگوش بخرد دوست داشت که او را تربیت کند تا هر وقت صدایش کند خرگوش پیش او بیاید؛ اما پدر و مادرش مانعی سخت بودند اگر او می توانست پدر و مادرش را راضی کند که می تواند از عهده ی نگهداری خرگوش یا یک حیوان دیگر بر می آید مانع بزرگی را از سر راهش برداشته بود و آن موقع می توانست نرمی و گرمی پوست خرگوش را در دست های کوچکش حس کند.
پس دست به کار شد. او تا جایی که می توانست تلاش کرد اما فایده ایی نداشت تا این که روزی پای برادر رقیه شکست. آن وقت نزدیک عید نوروز بود و آن ها می خواستند با ماشین به اهواز بروند. اما به خاطر این اتفاق مجبور بودند در خانه بمانند. رقیه از این موضوع خیلی ناراحت بود مادرش او را دلداری می داد و می گفت که در تعطیلات عید به پارک می روند.
رقیه وقتی که شنید که حتی موقع تولدش پای برادرش در گچ است دیگر کسی نمی توانست آرامش کند. رقیه خیلی ناراحت بود تا اینکه یک روز مادرش پیشنهاد کرد که چطور است یک پرنده بخریم. رقیه ناراحتی اش را فراموش کرد و شروع کرد به اصرار کردن که من خرگوش می خواهم. مادرش که از حرفی که زده بود پشیمان شده بود گفت: من که قبلاً مشکلات نگهداری حیوان را به تو گفته بودم. اما رقیه دست بردار نبود و آنقدر اصرار کرد و اصرار کرد تا بالاخره مادرش به او گفت که درباره ی این که او از پس نگهداری حیوان بر می آید یا نه فکر می کند و بعد نتیجه را به او می گوید.

روزها گذشت و رقیه صبر می کرد و صبر می کرد اما مادرش چیزی نمی گفت انگار مادرش همه چیز را فراموش کرده بود. پس رقیه به این فکر افتاد که سراغ پدرش برود چون پدرش راحت تر راضی می شد و رقیه می توانست اول 50 درصدی را که راحت تر حل می شد، حل کند و بعد از راضی کردن پدرش به سراغ مادرش برود. اما مشکل اینجا بود که او خجالت می کشید از پدرش درخواست حیوان بکند. رقیه چند شب فکر می کرد که چطور این موضوع را به پدرش بگوید تا اینکه بالاخره فهمید بهترین و بی دردسرترین راهی که می توانست از پدرش درخواست حیوان کند چیست و آن راه راهی نبود جز نامه نوشتن. با این که نصف شب بود رقیه از خوشحالی خوابش نمی برد به هر زحمتی که بود در تاریکی یک ورقه کاغذ پیدا کرد و شروع کرد به نامه نوشتن:


پدر عزیز و خوبم
با سلام. من از شما درخواست دارم که برایم حیوان بخرید. اگر راضی هستید لطفا سعی کنید این حیوان خرگوش، فنچ یا طوطی باشد.
با احترام: رقیه
شب بعد وقتی پدر رقیه آن نامه را خواند خندید در آن موقع رقیه در اتاق خودش داشت یواشگی به پدرش نگاه می کرد. آن شب وقت خواب رقیه از اتاق پدر و مادرش صدای پچ پچ آنها را شنید. پس آرام از تخت پایین آمد و از پشت در اتاق گوش کرد تا ببیند پدر و مادرش چه می گویند.
اما ناگهان چراغ اتاق پدر و مادرش روشن شد و صدای خنده ی آنها بلند شد. رقیه سریع به رختخوابش برگشت. ناگهان پدرش به اتاق او آمد و گفت بلند شو می دانم بیداری و گفت که راضی است اما الان نمی تواند این حیوان را بخرد و رقیه باید کمی صبر کند، اما قول داد که حتماً در فرصتی مناسب حیوان را برای رقیه بخرد. آن شب رقیه از ذوق داشتن حیوان خوابش نمی برد. اما بالاخره شب را گذراند.
یک ماه به عید نوروز مانده بود و رقیه آن قدر برای عید شوق داشت که همین یک ماه برای او مثل یک سال طولانی بود. تازه چند روز بعد از عید هم تولد رقیه بود برای همین او می خواست که هر چه زودتر عید شود.
بالاخره عید رسید. ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه شب بود که عید شد بعد از تحویل سال رقیه و برادرش با خواب آلودگی رفتند که بخوابند پدر و مادرش هم بعد از سخنرانی رهبر به خواب رفتند. روز 3 فروردین تولد رقیه بود آن روز مادرش یک عروسک به او می داد که وقتی به آن عروسک شیر می دادی آرام می خوابید و اگر سر و صدا می شد یا نوری روی چشمش می افتاد بیدار می شد و شروع به گریه می کرد.
برادرش یک کیف به او داد که بهترین کیفی بود که رقیه تا حالا داشت و مادربزرگش یک کتاب به او هدیه داد که ماجرای زندگی 26 پیامبر را داشت اما بهترین هدیه رقیه، کادوی پدرش بود که یک فنچ بود رقیه باورش نمی شد که بالاخره موفق شده پدر و مادرش را راضی کند که دومین حیوان مورد علاقه اش را برایش بخرند. آن شب رقیه با اسباب بازی هایش بازی کرد و کتاب جدیدش را خواند و با خوشحالی به خواب رفت.

با تشکر از نویسنده کوچکمان رقیه پیر زاده از تهران